پوستر

وحید مقدم
V_MOGHADDAM@YAHOO.COM

پشت ميز نشسته بود. خط کش را روي کاغذ، چسبيده به خطي که از بقيه سياه تر بود فشار مي داد و منتظر بود تا جوهر خشک شود. فرهاد که آمد آهسته خط کش را برداشت و نفسش را بيرون داد. فرهاد کيفش را روي رديف صندليها انداخت. دگمه بالاي پيرهنش را باز کرد و دستي به موهايش کشيد .



"چطوري؟"
"اي... مي گذره "
نگاهش کرد:"چته؟"
" طوريم نيست"



رفت و پنجره را بست. روبروي بهزاد نشست و دستهايش را روي زانو گذاشت.بهزاد کاتر را برداشت و کاغذ را از روي خط کش، چند شماره بريد.



"داستان اوردي؟"
"نه"



تيغ که گوشه ديگري را مي بريد، ايستاد.



"قرار بود امروز بياريش... جواب دکتر چي ميدي؟"
"ولش کن . يه چيزي ميگم... پوستر تموم شد؟"
"تقريبا"



و پشت کاغذي که بريده بود ، چسب ماليد.



"بايد تموم ميشد"
" همه چيز به هم ريخت"
"مربوط به شيرينه؟"
"نه بابا... خيلي وقته ازش خبر ندارم"



فرهاد توي کيفش را نگاه کرد و کاغذي را بيرون آورد. گلويش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن:



"نگاهش رفته روي پنجره هاي تاريک. به سقفهاي کوچک و بزرگ. وقتش رسيده بيدار شود. توي جايش بنشيند، چشمهاي پف کرده اش را بمالد، خواب آلوده دنبال سر پاييهاي صورتيش بگردد و بي آنکه پيدايشان کند، از اتاق بيرون بيايد. صداي پايش را شنيد. صداي گامهاي برهنه اش روي سنگهاي سرد کف آشپزخانه. صداي باز شدن در يخچال، جرعه هاي آب. برگشتنش.آرام آرام آمدنش و حلقه شدن دستهايش دور گردنش"



بهزاد بالاي کاغذ دو خط موازي کشيد.



"جالب بود...دکتر حتما خوشش مياد"



فرهاد کاغذ را مچاله کرد و توي کيفش برد



"همه چيز به هم ريخته"



بهزاد سرش را کج کرد و چيزي را که ساخته بود، نگاه کرد. فرهاد ايستاد. کيفش را روي دوشش انداخت ونزديک ميز آمد.رانهايش را به ميز تکيه داد. ميز آرام تکان خورد. بهزاد اخم کرد



"آروم... دستم خط خورد"
"چه قشنگ... چقد خط موازي"



بهزاد گردنش را خاراند.



"نه....سرد شده... بي روحه"



و توي يک دايره علامت زد تا بعدا سياهش کند. فرهاد، کاتر را برداشت و با تيزي نوک تيغ روي پوست بازويش خط انداخت.



"دکتربفهمه عصباني ميشه"
"فردا حاضرش مي کنم"



وآرام تر ادامه داد:



"همش تقصيره دختره شد... پسره تا قبل از اينکه باهاش آشنا شه عرضه اين کارا رو نداشت."
" از چي حرف ميزني... مطمئني مربوط به شيرين نيست؟"
"برو بابا تو هم..."



بهزاد با مداد روي مثلثي نوشت Cyan وروي مربعي که چرخيده بود و گوشه اش يکي از سه ضلع مثلث را قطع کرده بودنوشت Magenta. فرهاد تيغ را تا آخر بيرون آورد و روي رگ دستش گذاشت .لبخند زد:



"چه جالبه الان رگمو ببرم"
"خواستي ببري دستتو بگير اون ورتر...چند روزه اين پوستر پدرمو دراورده"



فرهاد تيغ را فشار داد. رگ که بر آمده بود، پايين رفت. بهزاد، گوشه چپ کاغذ ، دو دايره تو در تو کشيد



"کاش ميشد منم از مثلث و مربع و دايره بنويسم."



بهزاد ماژيک را توي قلمدان گذاشت. فرهاد تيغ را بيشتر فشار داد. خون از دو طرف تيغه بيرون زد. فرهاد چشم هايش را بست. دستش را مشت کرد و تيغ را کشيد. خون فواره زدو دور ساعدش پيچيد و روي ميز چکيد. بهزاد کاغذ را برداشت ودادزد:



"گندت بزنن، دستت بگير اون طرف"



فرهاد عقب رفت و روي صندلي نشست. زانوهايش زا باز کرد. خم شد و دستش را گذاشت بين پاهايش. خيره شد به سرخي خون که از نوک انگشتهايش روي پارکت هاي خاکستري مي ريخت.

"تمام کارات احمقانس...مريضي"



بهزاد کاغذ را دورتر از خوني که ريخته بود، روي ميز گذاشت. دويد و پنجره را که به کف اتاق مي چسبيد، باز کرد. فرهاد را گرفت و طوري که لباسش خوني نشود، کنارپنجره آورد. درازش کرد و دستش را از پنجره بيرون برد.



"تکون نخوريا... خواستي بچرخي مواظب باش دستت تو نياد"



فرهاد سرش را تکان داد. بهزاد پشت ميز نشست و زل زد به لکه سرخ که روي کاغذ چکيده بود.



"نمي خواستم به هم برسن. نبايد مي رسيدن.. قصه من بود، اونا دزديدنش...فکر کردم

دختره جا مي زنه اما نزد. به هم نزديک شدن...و بعد هر شب خواب همو ديدن. خواباشون که از دستم رفت، کل بازي رو باختم"



خون از مچ دستش از طبقه دوم ساختمان بزرگ توليد هنر مي چکيد روي زمين و جوي باريکي مي ساخت که از سايه ساختمان بيرون مي زد و روي شيب زمين ، زير آفتاب پيچ و تاب مي خورد.
بهزاد با پنبه روي لکه خون مي زد و شکلش مي داد. فرهاد چشم هايش تار شده بود. بدنش شل شده بود و انگشتهايش باز شده بودند. رنگش آرام مي پريد. بهزاد گوشي را برداشت و شماره گرفت و تا آن طرف بردارد، سيگاري آتش زد.



"خسته نباشين دکتر ... يه طرح جديد به ذهنم رسيد، در واقع همون طرح قبليه با يه

لکه خون که پخش شده گوشه سمت راست بالا... ميارم خدمتتون"



فرهاد لب هايش را تکان داد. "چي ميگي؟" لب ها دوباره تکان خوردند. "نمي شنوم" دو زانو نشست و سرش را نزديک دها نش برد.



" گمشون کردم. اومدن بيرون. شايد تو اون خيابون باشن. شايد سوار تاکسي يا شايد تو يه پارک يه نمايشگاه... من نمي خواستم... همه چيز به هم ريخت"



خون همچنان اما بي رمق پايين مي ريخت. چند گربه ولگرد دور حوضچه خون جمع شده بودند. مگس ها بالاي جوي مي پريدند و خودشان را به کناره هاي باريکه سرخ مي چسباندند.بهزاد سيگارش را تمام کرد. ته سيگار را که هنوز دود مي کرد ازپنجره بيرون انداخت. دستش را به صورت فرهاد چسباند. نبضش را گرفت.شانه بالا انداخت و آرام پلک هاي نيمه بازش را بست. توي چهار چوب در ايستاد. داد زد:



" حجت بيا اينجا رو تميز کن"



تکيه داد.توي راهرو صداي تق تق صفحه کليد مي آمد با زمزمه آدمهايي که توي اتاقهاحرف مي زدند. به ساعتش نگاه کرد. تا سه ربع ديگر پوستر تمام مي شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31320< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي